93/2/5
10:48 ص
حضرت حجتالاسلام والمسلمین سید علی خامنهای در یک مصاحبه اختصاصی با خبرنگار جمهوری اسلامی شرکت کرد و به سوالات ما دربارهی مسائل مربوط به جتگ تحمیلی عراق علیه ایران پاسخ گفت. ابتدا خبرنگار ما در مورد شروع جنگ و عواملی که موجب آغاز آن شد سوال کرد، حجتالاسلام والمسلمین خامنهای در جواب گفتند:
عوامل شروع جنگ
بسماللهالرحمنالرحیم
عوامل شروع این جنگ تحمیلی ازسوی عراق، آمیختهای است از انگیزههای امپریالیستی و استکبار جهانی از یک طرف، و هدفهای جاهطلبانه و بلندپروازانه ازسوی صدام و دستگاه رهبری عراق از طرف دیگر. این دو باهم ترکیب شد و این جنگ را به وجود آورد.
ما دربارهی این علل و عوامل در سخنرانیها و گفتارها بهطور مفصل صحبت کردهایم. بهطور خلاصه میشود گفت که هدف استکبار و امپریالیستی، سقوط رژیم جمهوری اسلامی و شکست انقلاب اسلامی در ایران، با هدف جاهطلبانهی بعثیهای عراق مبنی بر سیادت بر خلیج فارس و کنترل قدرتهای پیرامون خلیج، دست به دست هم دادهاند و این جنگ را تدارک دیدند. البته جنگ اگرچه بهطور رسمی و همهجانبه از روز 31 شهریور 59 آغاز شد، اما از 15 روز قبل از آن، جنگ بهطور ناقص ازسوی عراق شروع شده بود و از یکسال پیش از آن نیز تجاوزهای مرزی عراق و نفوذهای هوایی و زمینیاش به مرزهای ما شروع شده بود. اما آنگاه که مردم و دنیا در جریان قرار گرفتند، شروع جنگ در 31 شهریور بود که بهصورت همزمان، چند شهر ما را بمباران کردند. یعنی به چند شهر ما حملهی هوایی کردند و واحدهای زمینی عراق هم از سراسر مرز، از شمال و جنوب وارد مرز شدند و در همان چند روز اول، در جاهایی، تا شصت، هفتاد کیلومتر جلو آمدند. این ماجرای آغاز جنگ و اجمالی از عوامل آن بود.
برادر خامنهای در رابطه با وضع جبههها در اوایل جنگ اظهار داشت:
وضعیت جبههها در مدتی که من آنجا بودم یکسان نبود. روزی که به جنوب رفتم، وضعیت بسیار بد بود. نمیشود گفت «بد»؛ اصلاً غمانگیز بود و همین هم عامل رفتن ما به جبهه بود. چون دیدیم یگانهای زمینی یارای ایستادگی ندارند و سپاه پاسداران هم آمادگی کامل ندارد و ممکن است که شهرهای بزرگ اهواز و دزفول از دست برود. من از امام اجازه گرفتم که به جنوب بروم و مردم را برای مقابله بسیج کنم. راز رفتن ما این بود. در آن جلسهای که من رفته بودم مسئله را در میان بگذارم و از ایشان اجازه بگیرم، امام هم بهجای اجازه، به من تکلیف کردند. یعنی گفتند برو، که من امیدوار نبودم که آنطور به این صراحت و خوبی به من تکلیف کنند. در همان جلسه مرحوم شهید چمران هم آمده بود. او ظاهراً برای اجازه گرفتن به این معنی نیامده بود. اما من وقتی اجازه گرفتم، او رو به امام کرد و گفت: پس اجازه بدهید من هم بروم. امام فرمودند که مانعی ندارد. بعد بلافاصله از منزل امام بیرون آمدیم. پیشازظهر بود. باهم قرار گذاشتیم که بعدازظهر همان روز به اهواز برویم. البته من زودتر میخواستم بروم. او گفت من دو، سه ساعت کار دارم. چند تا دوست و آشنا و بچهها را میخواهم با خودم بیاورم و تجهیزاتی را هم میخواهیم آماده کنیم؛ بعدازظهر میرویم. من هم قبول کردم که به نظرم ساعت سه، چهار بود که از فرودگاه مهرآباد، ما به اتفاق مرحوم چمران و عدهای از دوستان و همراهان ایشان و چند نفری با بنده، به طرف اهواز حرکت کردیم.
من اهواز نرفتم که برگردم و واقعاً فکر میکردم که دیگر به تهران باز نخواهم گشت. به این برادران پاسدار و محافظی که با من بودند گفتم که: برادرها! من دیگر با شما خداحافظی میکنم و با شما کاری ندارم، شما به دنبال کار خود بروید؛ من در حال رفتن به اهواز هستم. آنها ناراحت شدند و بعد گفتند که ما هم اصلاً میخواهیم به جبهه بیاییم، با شما کار نداریم. چون من آنان را نمیبردم، گفتند ما میخواهیم بجنگیم و حالاکه تو هم میروی، ما هم میآییم به آنجا، منتها به جبهه میرویم. گفتم خیلی خب، اگر این طور است اشکال ندارد. آنها را با این عنوان که بروند در جبهه بجنگند، با خود بردم. چون دیگر من محافظتی لازم نداشتم، چون برای میدان جنگ میرفتم.
بعد هم که به اهواز رسیدیم، همان شب اول به عملیات رفتیم. سر شب بود که وارد اهواز شدیم، تاریکی مطلق بود. به ستاد لشکرِ آنجا رفتیم. من با عوامل نظامی و مسئولین استان آشنا شدم. با بعضی هم قبلاً آشنا بودم. وضع بسیار بد بود. ما آن شب تا صبح نخوابیدیم و بعد با مرحوم چمران و چند نفر دیگر برای عملیات دستبرد و نفوذ رفتیم. البته چند ساعتی گشتیم و چیزی به دستمان نیامد و برگشتیم. غرض این است که آنوقتها وضع جبهه بسیار بد بود. ما نه نیروی انسانی و نه تجهیزات داشتیم؛ دشمن هم شصت، هفتاد کیلومتر داخل خاک آمده بود. دشمن تا اهواز حدود هفده، هجده کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. از این جهت روحیهی نظامیها و کلاً مردم هم یک روحیهی گرفتهای بود. نمیگویم روحیهی باخته، اما بههرحال گرفته و غمگین بود. ولی بهتدریج وضع فرق کرد. یک مقداری نیروها بهتر و منسجمتر شدند و تجهیزات هم کاملتر شد. شورای عالی دفاع بعد از چند هفته به دستور امام تشکیل شد و کارها روی غلتک افتاد. بنابراین وضع جبههها همیشه یکسان نبود، یعنی بعضی اوقات خوب و گاهی بد بود.
جواب شورای عالی دفاع به هیئتهای صلح
نمایندهی امام در شواری عالی دفاع در مورد سفر هیئتهای صلح به ایران گفت:
صدام تصور میکرد که تا قبل از پایان اولین هفتهی جنگ، جنگ را خواهد برد و خودش را همان اندازه آماده کرده بود و نه بیشتر. بعد که اولین هفته و دومین هفته گذشت، دید نه! مثل اینکه ایرانیها دارند مقاومت میکنند، دارند بسیج عمومی و تودهای میکنند. برایش وحشت ایجاد شد. از همان هفته دوم و سوم بود که دم از صلح زد و گفت: ما حاضریم صلح کنیم، ایرانیها حاضر به صلح نیستند! دستگاههای بینالمللی هم منتظر این بودند که بهانهای پیدا کنند و به ایران و انقلاب اسلامی حمله کنند، فوراً این حرف صدام را گرفتند و شروع شد. میانجیهای صلح یکی بعد از دیگری آمدند و رفتند. البته وقتی که میانجیها میآمدند، بعضی از عناصری که در شورای عالی دفاع شرکت داشتند که روحاً خیلی انقلابی فکر نمیکردند، حالشان تغییر میکرد و پایشان شل میشد. میگفتند وسایل نداریم. صلح به دهنشان مزه میکرد. اما بعضی از عوامل داخلی شورای عالی دفاع میگفتند نه! محکم همان حرف آخر را اول میزدند. لذا در شورای عالی دفاع پاسخی که به همهی این هیئتها داده شد، متضمن یک جملهای بود که آن جمله را قهراً عراق قبول نمیکرد. آن جمله این بود که متجاوز تا در خاک ماست، حق پیشنهاد مذاکره ندارد؛ از خاک ما بیرون برود تا بعد معلوم شود که آیا مذاکره خواهیم کرد یا نه. به اولاف پالمه همین را گفتیم. به وزیر خارجهی کوبا نیز همین را گفتیم. به هیئتی که از کنفرانس اسلامی آمده بودند هم همین را گفتیم. به یاسر عرفات نیز همین را گفتیم. این حرف اول و آخر ما بود. حرف منطقی هم هست. دنیا آن را میفهمد و قبول میکند.
کلاً من شخصاً به هیئتهای صلح هیچگاه خوشبین نبودهام و هرگز فکر نکردهام که اینها واقعاً برای اینکه صلح بهعنوان یک ارزش در منطقه مستقر شود، میآیند. همیشه برای کوششها و اصرارهای اینها، انگیزههای استعماریـاستکباری را مشاهده کردهام. دلیل من هم همین است که در این مذاکرات، اینها، از قبول واضحترین حقایق خودداری میکردند. حتی ما در آن هیئتی که ازسوی کنفرانس اسلامی آمده بودند و سکو توره سخنگویشان بود، با اصرار زیادی مسئله تجاوز را مطرح میکردیم؛ او در پاسخ ما میگفت که عدل مطلق هرگز در دنیا پیش نمیآید. گویا به ما میخواست بگوید که شما بالاخره یک مقدار ظلم را تحمل کنید، مقداری تجاوز را تحمل کنید. حرف به این واضحی که ما میگفتیم: متجاوز در خاک ماست، ما هم از شما کمک نخواستیم و خودمان میتوانیم آنها را بیرون کنیم؛ شما چرا مانع میشوید و چرا مزاحمت ایجاد میکنید؟ حرف به این روشنی را اینها نمیفهمیدند. اگر ما از آنها کمک خواسته بودیم، حق بود که ما را نصیحت کنند که «حالا اگر مقداری از خاک شما در دست آنها میماند، بماند»، ولی ما که از کسی کمک نخواسته بودیم. آنها بودند آمده بودند و میگفتند بیاید صلح کنیم. ما میگفتیم بسیار خب. شما با ما هم صدا شوید که متجاوز از خاک ما بیرون برود تا بعد راجعبه صلح بحث کنیم؛ ما که جنگ طلب نیستم، آتش افروز نیستیم.
بنابراین من چون میدیدم که این هیئتها از این حقیقت، به این وضوح و بیان صراحت تغافل میکنند، نمیتوانستم قبول کنم که اینها نظرشان خالص و ایجاد صلح است، و همیشه پشت حرفها و فلسفهبافیهای اینها و خیرخواهیهای اینها (حتی در عناصری که علیالظاهر سابقه انقلابی هم دارند) انگیزههای استکباری را مشاهده کردهام. من جزء عناصری بودم که همیشه به اینها نه گفتهام و در شورا هیچوقت نرمش و انعطاف نسبت به این هیئتها نشان ندادم.
سپس خبرنگار ما از آیتالله خامنهای خواست که از خیانتهای بنیصدر در رابطه با جنگ بگوید. وی در پاسخ اظهار داشت:
اگر ما راجعبه کارهای بنیصدر بخواهیم بحث کنیم، خیلی مشروح و مفصل است. لیکن من دوست دارم که با تیتر خیانتها شروع نکنم تا بتوانیم خیلی راحتتر و آسانتر صحبت کنیم. ما میتوانیم حوادثی را که بنیصدر در آنها نوعی دخالت داشته، بگوییم و استتناج اینکه خیانت هست یا نیست را، بر عهدهی خودِ مردم واگذار کنیم و ما دربارهاش قضاوت نکنیم.
خونینشهر میتوانست سقوط نکند
مهمترین چیزی که در این مورد همیشه به ذهنم میگذشت، مسئلهی خونینشهر است. خونینشهر میتوانست سقوط نکند و بنیصدر به نظر من کوتاهی کرد. ما در خونینشهر نیروی منظم آمادهبهکار نداشتیم. عدهای سپاه پاسدار، عدهای تکاور نیروی دریایی، عدهای نیرویهای داوطلب مخلوط بدون فرماندهی واحد و انسجام کار میکردند. یک واحد نظامی، از قبل هم آنجا داشتیم که متلاشی شده بود. تانکهایش هرکدام گوشهای افتاده بود. بعضی در اختیار دشمن قرار گرفته بود و از لحاظ کارایی صفر بود. من همانوقت پیشنهاد کردم که ما یک واحد منظم به خونینشهر بفرستیم که راه ما بین خونینشهرـشلمچه را ببندد و نگذارد دشمن ـ که مرتباً به وسیله نیروهای ما رانده میشد و تا شلمچه پس مینشست و باز فردا باز میگشت یا شب برمیگشت ـ دیگر برگردد. این پیشنهاد من بود. بنیصدر این حرف را نه فقط نشنیده میگرفت، بلکه تحتتاثیر اظهارنظرهایی که چند نفر دور و برش بودند، مسخره میکرد. من حاضرم در یک محضر نظامی که کارشناسان نظامیِ بیطرف باشند، ثابت کنم همانطوری که ما اهواز را نگه داشتیم و اهواز تصرف نشد، همانطور میتوانستیم خونینشهر را نگه داریم و تصرف نشود.
این در سرنوشت جنگ تاثیر مهمی داشت. برای پرستیژ سیاسی عراق گرفتن خونینشهر بسیار ارزشمند بود و برای پرستیژ سیاسی ما از دست دادن آن بخش از خونینشهر بسیار خسارت بار. ما میتوانستیم از خسارت جلوگیری کنیم. بنیصدر مسئله را ندیده گرفت. او فریادهایی را که از داخل خونینشهر بلند بود و در اهواز به گوش ما میرسید و میدانستیم، نشنیده گرفت. همانطور که در بحثهای مربوط به عدم کفایت او در مجلس گفتم و از خاطرات خودش نقل کردم (خاطرات منتشر نشدهاش) او کسانی که از آنجا فریاد میکشیدند و طلب کمک میکردند را با تشر و با تمسخر ساکت میکرد. خلاصهی حرفش این بود که شما که در جریانات سیاسی در آن جریان دیگر قرار دارید، حالا هم از خرمشهر دفاع کنید! با اینکه فرماندهی کل قوا بود و مسئول کار، و ارتش در اختیارش بود. این مهمترین چیزی بود که از کار های بنیصدر یادم هست؛ و از چیزهایی که برای ملت ما خسارت بار بود. از این قبیل البته باز هم وجود دارد که لزومی ندارد حالا شرح و تفصیل بدهم.
امام جمعه تهران درمورد نجات آبادان و تأثیر سخنان امام در این رابطه و چگونگی نجات این شهر گفت:
آبادان در معرض حمله و خطر بود، مثل خونینشهر. منتها همین تأکید امام که تکلیف شرعی کردند مبادا آبادان سقوط بکند، نیروهای رزمنده را در آنجا تقویت کرد. البته در آبادان، سپاهِ آنروز کمیتاً و کیفیتاً برتر از ارتش بود. بعداً ارتش هم در آبادان مستقر شد و در یک مرحله که نیروهای دشمن از بهمنشیر عبور کردند و وارد جزیره آبادان شدند، بسیجِ تودهای مردم و شرافت نظامی عدهای از نظامیان ما، حماسه آفرید و عراقیها را در جایی که واقعاً بیرون کردن دشمن از آنجا بسیار دشوار بود، کوبیدند. عدهای را کشتند و تارومار کردند، عدهای را به داخل رودخانه انداختند، و عدهای هم که توانستند فرار کردند. عامل اصلی در حفاظت از آبادان همان فرمان امام بود و داغی که از سقوط نیمی از خونینشهر در دل برادران وجود داشت.
خاطرات جنگ
نماینده مردم تهران راجعبه خاطرات خویش از جنگ اظهار داشت:
من خاطرات خوبی از جنگ دارم. این خاطرات به چند دسته تقسیم میشود: یک دسته مربوط به پیروزیها و پیشرفتهای ماست. در آن لحظاتی که ما پیشرفتی داشتیم و نیروهای ما، دشمن را میکوبیدند یا از یک خطر بزرگ جلوگیری میشد، لحظات، خیلی هیجانانگیز بود. من در بعضی از این مراحل بودم و از نزدیک دیدم. از جمله روز حملهی 15 دی، از آن جمله است. یا آن روزی که در اوایل جنگ، در مهر ماه یا اوایل آبان بود شنیدیم عراق در حال حمله به تپههای فولیآبادِ اطراف اهواز است و ما همگی، خودمان، چهل، پنجاه نفر برای حراست آن مناطق و مناطق دیگر به آنجا رفتیم.
یک دسته از این خاطرات، مربوط به مشاهدهی روحیههای بسیار خوبی است که از رزمندگان مشاهده کردهایم؛ چه رزمندگان ارتشی، چه برادران سلحشور سپاه و چه نیروهای غیر ارتش و سپاه. از جمله همان واحدی که خود ما در آن بودیم، یعنی «جنگهای نامنظم» که مرحوم شهید چمران و بنده مشترکاً آن واحد را به وجود آوردیم. در میان این تاریکیها و غبار کدورتهایی که از اشغال سرزمینمان فضا را گرفته بود، از بزرگواریها و ایمانهایی که این برادران از خود نشان دادند گاهی واقعاً یک برقهایی میزد که من در این زمینه، خاطرات خوبی دارم.
از جمله، خاطرهی آن افسری است که پیش من آمد (شبهای اولی بود که ما به اهواز رفته بودیم) و با گریه از من خواست که من او را هر شب با خودم ببرم. چون هر شب برای نفوذ و دستبرد میرفتیم و او میدید که ما هر شب با مرحوم چمران میرویم. یک عدهای از ده تا بیست نفر به طرف دشمن میرفتیم. یک شب گریه کرد و گفت که مرا هم همراه خودتان ببرید که شاید بتوانم شهید شوم. یا در همین عملیات شبانه، در یکی از واحدهای خودمان در حال گشتن بودم که دیدم پهلوی تانک، آن درجهدارِ محافظِ تانک ایستاده است و در حال خواندن نماز شب است، ساعت حدود سه، سهونیم نصفِ شب بود.
برادران سپاه هم که وضعشان معلوم است، اصلاً به طرف شهادت پرواز میکردند. در همین واحدی که خود ما بودیم (واحد جنگهای نامنظم) بچههایی بودند که به قدری شهادتطلبی و در راه خدا حرکت کردن در کارهایشان آشکار بود که انسان میدانست که گویا اینها شهیدند. چند نمونه از اینها داشتیم. آن شبی که قرار بود فردایش به سوسنگرد حمله کنیم، یا آن دفعهای که سوسنگرد را گرفتیم که دیگر بعد از آن عراقیها نتوانستند به سوسنگرد نزدیک شوند. بار آخر در محرم، من و دکتر چمران و دیگران، از ستاد لشکر برگشته بودیم، خسته و کوفته و بحثکرده، کارها لنگ شده بود و ما داشتیم با مرحوم دکتر چمران ـ درحالیکه در گوشهی اتاقی در حال استراحت نشسته بودم ـ بحث میکردیم که فردا صبح چه کار کنیم، چگونه حرکت کنیم، کِی حرکت کنیم و کی برود؟ یک جوانی بود محافظ دکتر چمران به نام «اکبر». جوان برازندهای بود، خیلی مؤدب، عاقل، پرهوش، قوی، شجاع، زیبا، قد بلند؛ خلاصه از همه جهت برازنده بود. پدرش یکی دوبار به اهواز آمده بود. هم پسرش آنجا کار میکرد و خودش پول میآورد میداد. حال پسرش که سرباز بود و کار میکرد و دائماً در معرض شهادت بود، هیچ، سیهزار تومان، چهلهزار تومان، برای مخارج ستاد ما پول میآورد. این پسر آنجا ایستاده بود، ما داشتیم صحبت میکردیم و او هم گوش میکرد. من همینطور که نگاه به هیکل این جوان کردم، دیدم مثل اینکه او را در حال شهادت میبینم، اصلاً نور شهادت را گویا در همه وجنات او دیدم. از او خوشم آمد. گفتم اکبر جان بنشین پهلوی ما. گفت من هستم خدمتتان و نشست. داشتند زحمت می کشیدند برای واحدهایی که جلو بودند و فردا قرار بود تک کنند. فردا صبح زود اکبر با چمران رفت. اینها خیلی جلو بودند، مرحوم دکتر چمران و چند نفر با اکبر خیلی جلوتر از واحدهای دیگر حرکت میکردند. بعد چمران مجروح شد و اکبر هم شهید شد. چمران را آوردند و جسد اکبر را هم عصر آوردند. واقعاً همانطور که فرض میکردیم، همانطور شد. بله، اینها خاطراتی است از آن ایمانهای تبلوریافته و مجسمی که آدم آنجا در انسانها مشاهده میکرد.
]
برگرفته از سایت http://www.jahadi.ir
گردآوری :داریوش خادمی گوجانی 09132844879